چه بگویم وقتی...
چه بگویم وقتی...
چه بگویم وقتی از حال خودم بی خبرم
من آشفته میان حس دلتنگی و دلشوره دست در دست خودم دربدرم
چه بگویم که من از دلشوره جگرم می سوزد
و همین دلشوره حس تنهایی الانم را به خیالات و به ترسیدن از این سعی سکوت می دوزد
پس چرا باید گفت یا که اصلاً به چه کس باید گفت
او خودش می داند گل نازم چه گلی است
او خودش می داند در میان سیـنۀ متورم شده ام چه دلی است
و در این دل چه کسی بی امان می گوید که خدا عاشق توست
چه بگویم ای دوست
یا که شاید هم درد
یا تو ای عشق عزیز
گاه گاهی که میان رویا
دست چون برف زمستان تو را می گیرم
ابر کم طاقت و بی صبر دلم می بارد
سـاکت و بی آهنگ
دل دلتنگی من چند روزی است که دیوانه شده
بند و زنجیر و حصار سینه بس که تقلا کرده و می جنبد پاره شده
جان من می کاهد
نفسم را تنگ گرفته حالا
و از دوچشمم هستیش را می خواهد
به خدا من بیچاره از او بی خبرم
نفسم را ول کن
یا که حالا یا دیر
من خودم می میرم
جان من را تو نگیر ای دل من
من خودم از غم دوری گلت یا که حالا یا دیر میمیرم...




